مشکل ما با سینمای ایران فراتر از فحشا است

مشکل ما با سینمای ایران فراتر از فحشا است

پایگاه خبری انصارحزب الله: فرج‌الله سلحشور از جمله هنرمندان برجسته‌اي است که آثار وي بازتاب‌هاي بين المللي در عرصه جهاني داشته و جزء سرشناس‌ترين هنرمندان کشورمان مي‌باشد. در گفت و گو‌هاي قبلي که وي با مطبوعات داشته است جملاتي را بيان کرده است که مطبوعات و سايت‌هاي خبري، حاضر به منتشر کردن آن‌ها نشده‌اند که در اين مصاحبه بدون سانسور خبري منتشر شده است.

وقتي به ظاهر ماجرا نگاه مي‌کنيد تصور مي‌کنيد که سلحشور فقط انتقادش به وجود فحشا در سينماي موجود است لکن، وقتي مفصل پاي صحبت‌هايش بنشيني مي‌بيني که معتقد است سينماي ايران تحت سلطه صهيونيست‌ها، فمینيست‌ها، توده‌اي‌ها و ساواکي‌هاست، و اين مطالب را وي تنها توانسته است دروبلاگ خود منتشر کند، وي خانه سينما را اتاق جنگ فرهنگي دشمن مي‌داند و بارها گفته است که بنده جزء سينماي اين مملکت نيستم ولي هرگز اين جمله وي منتشر نشده است.

فيلم سازي که تکنيک کارش با فيلم‌هاي‌هاليوودي قابل مقايسه است معتقد است که با سينماي‌هاليوود نبايد ارتباط داشته باشيم چرا که تحت سلطه يهود است و هدف اصلي‌اش از بين بردن فرهنگ ملت‌ها و جايگزيني فرهنگ يهود است.

در اين گفت و گو صحبت‌هايي را خواهيد خواند، که يک متخصص و سينماگر ديني و ارزشي از سر درد مي‌زند و متوجه مي‌شويد که مشکل سينما فقط فحشا نيست بلکه مسئله افزون‌تر از اين مباحث است.

از يادداشتي شروع مي‌کنم که در وبلاگ تان نوشته‌ايد ؛ در آن يادداشت معقتد بوديدکه......

منبع:هفته نامه یالثارات الحسین(ع)

ادامه نوشته

تبریک

عیدبندگی محبین،مبعث حضرت رسول (ص)گرامی باد.

چون کوه حرا مقام پیک حق شد            بازار بت و بتکده بـی رونـق شد
         تاجلوه کندجمال حق درملکوت            احمدبه احدبه حکم حق ملحق شد

درکوه حرا زبان حق گویاشد                    فرمان نبوت نبی امضاشد
درمبعث نورلوح محفوظ قدیم                 بردُر‌ّ یتیم هاشمی اعطاشد

تسلیت شهادت

سلام اومدم شهادت حضرت موسی ابن جعفر(ع)امام موسی کاظم ،باب الحوایج رو به همه محبین حضرت تسلیت بگم یاد اردیبهشت ۸۸ افتادم،یادش بخیر زیارت آقامون ،اما حیف که قدرندونستم!!
کاش بازهم قسمتم بشه برم حرم مولام امام حسین (ع)وبازم اززیارت فقط زل زدن به اون دروحرم نازنین وخوندن مقتل لهوف نصیبم بشه...
کاش بازهم قسمتم بشه برم زیارت مرقد مطهربابای خوب امام رضا ودرکنارش فرزندرضا،جوادابن الرضا(ع) وبازهم جلوی در بمونم وباآقاخلوت کنم...
آخه من چون دیدم شلوغه دیونگی کردم وداخل حرم کاظمین نرفتم!!!گفتم چه کاریه مگس دورشیرینی بشیم؟؟؟هرجاباشیم آقامیبینه ومیشنوه!!!مهم قرارگرفتن تواون حال وهواست،مهم تنفس تویه جای مقدسه،مهم درک عظمت امامه،مهم کسب معرفته،که البته به هیچ معرفتی هم نرسیدیم،چون کسب فیض نکردیم وکم کاری ازخودمونه که ظرف وجودمون رو بزرگتر نکردیم...

التماس دعا ازهمه اونایی که رفتن وبه معرفت رسیدن....
والتماس دعا ازاونایی که نرفتن ودارن میسوزن دراین هجرودوری...
فقط رفقایی که نرفتن یادشون باشه اول معرفت زیارت کسب کنن بعد برن که مثل ما بی بهره نمونن....

۱۰۰۰ یورو برای غیرت فروشی!!


در این جنگ نرم، این خانواده های ایرانی هستند که نقش اول را بازی می کنند و این بار باید از غیرت و ناموس خود در برابر دشمن شان دفاع کنند.
 
به گزارش پایگاه خبری انصارحزب الله به نقل از ندای انقلاب: «شما ......»؛ این نام برنامه ای است که مدت هاست از یکی از شبکه های ماهواره ای فارسی زبان پخش می شود. به گزارش ندای انقلاب این برنامه عروس و دامادها را تشویق به مکاتبه با آن ها برای شرکت در مراسم عروسی شان می کند. برنامه ای که در زمانی که معمولاً خانواده دور هم جمع هستند نمایش داده شده و با پخش تصاویری از عروس و دامادهای ایرانی از زوج های جوان می خواهد تا دوربین آن ها را نیز به جمع مهمانان شان اضافه کرده تا فیلم عروسی شان را از این شبکه ماهواره در مقابل دیدگان همگان قرار دهد. برای تشویق به چنین کاری نیز جایزه ای ۱۰۰۰ یورویی در نظر گرفته است!


ادامه نوشته

زخم هایی که بوی شلمچه داشت...

این فقط گوشه ای است از نگاه همسایگی ما به آنان که هنوز نفس های خسته شان عطر خوش شلمچه و تلخی گاز شیمیایی با خود دارد و ما، از هم سخنی با آنان گریزانیم!
این ماجرا اصلا در کوچه و محله ما و شما اتفاق نیفتاده.
این داستان اصلا و ابدا واقعیت ندارد. فقط یک داستان واره است و بس!

عکس کاملا تزئینی است! آن هم چه تزئینی!

فاصله‌ای‌ ندارد. دیوار به‌ دیوار هستیم‌. یکی ‌دو وجب‌ بیش‌تر نیست‌. یکی‌ دو تا آجر؛ البته‌ من‌ فکر نمی‌کنم‌ چیزی‌ غیر از یک‌ تیغه‌ باشد. روزهای‌ اول‌ که‌ آمدند توی‌ محل‌ ما خانه‌ اجاره‌ کردند، زیاد اهمیت ‌ندادم‌. گفتم‌ شاید "آسم‌" دارد و یا ناراحتی‌ای‌ دیگر. دو سه‌ شب‌ که‌ گذشت، ‌خیلی‌ کلافه‌ شدم‌؛ رفتم‌ زنگ‌ خانه‌شان‌ را زدم‌. طبقه‌ی دوم‌. زنش‌ بود، آمد دم‌ در. اولش‌ رویم‌ نشد چیزی‌ بگویم‌. ولی‌ وقتی‌ فکر سروصدا و سرفه‌ها افتادم،‌ به‌ خودم‌ جرأت‌ دادم‌ و گفتم‌:
- می‌بخشید‌ خواهر، آقاتون‌ تشریف‌ دارند‌؟
ناراحت‌ و شرمنده‌، انگار که‌ همسایه‌های‌ دیگر هم‌ قبل‌ از من‌ گفته‌ باشند، گفت‌:
- دارند‌ نماز می‌خونند‌، اگه‌ امری‌ هست‌ بفرمایید.
کمی‌ آرام تر گفتم‌: "خواهرِ من،‌ اگه‌ ایشون‌ ناراحتی‌ داره‌، مریضه‌، ببرینش ‌دکتر، خوب‌ نیست‌ آدم‌ِ مریض‌ همین‌ طوری‌ توی‌ خونه‌ بمونه‌؛ باعث ‌ناراحتی‌ اهل‌ خونه‌اس ‌...
سرش‌ را پایین‌ انداخت‌ و زیر لب‌ گفت‌: "چشم‌، حتماً می‌برمش ‌دکتر ...
با همسایه‌های‌ دیگر هم‌ صحبت‌ کردم‌؛ آنها هم‌ شاکی‌ بودند ولی‌ هیچ‌کدام‌ مثل‌ ما ناراحتی‌ نمی‌کشیدند. اتاق‌ خواب شان‌ درست‌ دیواربه‌دیوار اتاق‌ خواب‌ ما بود. یک‌بار دیگر که‌ رفتم‌ در خانه‌شان‌، خودش‌ آمددم‌ در. جوانی ‌بود شاید 30 ساله‌ که می‌گفتند بچه‌دار نمی‌شوند. شاید همین‌ مریضش‌ کرده‌ بود. یک‌ دستمال‌ جلوی‌ صورتش‌ گرفته‌ بود، و مدام‌ سرفه‌ می‌کرد و خلط‌ بالا می‌آورد. حالم‌ داشت‌ به‌هم‌ می‌خورد. خیلی‌ خودم‌ را نگه‌ داشتم‌، دیگر کلافه‌ شده‌ بودم‌، بهش‌ گفتم‌:
ـ آقاجون‌ اگه‌ حالت‌ بَده‌ برو دکتر. اگه‌ درمون‌ داره‌ که‌ خب‌، خوبش‌کن‌. اگه‌ نه‌ که‌ برو یه‌ جایی‌ خونه‌ بگیر، تو بیابونا یه‌ جایی‌ که‌ کسی‌ نباشه‌ که‌ حداقل‌ مزاحم‌ آسایش‌ و آرامش‌ مردم‌ نشی‌. مردم‌ خسته ‌هستند صبح‌ تا شب‌ جون‌ کندن‌، کار کردن‌ می‌خوان‌ یه‌ دقیقه‌ توی خونه‌شون‌ آرامش‌ داشته‌ باشند‌. آخه‌ درست‌ نیست‌ که‌ آسایش‌ مردم رو به‌هم‌ بزنین‌. والله‌ من‌ فقط‌ احترام‌ این که‌ خیلی‌ مؤمن‌ و مسجدی‌ هستید ‌نگه‌ داشتم‌ وگرنه‌ چندبار تا حالا شکایت‌ کرده‌ بودم‌. یه‌ شب‌ نشد ما راحت‌ بخوابیم‌. عین‌ بمب‌ و موشک‌، تاپ‌وتاپ‌ پنجره‌هامون‌ می‌لرزه. باور کنید‌ خدارو خوش‌ نمی‌یاد. اونم‌ از شما که‌ اهل‌ خدا و پیغمبرید ...
دیگر همه‌ی حرف هایم‌ را با او زدم‌. او فقط‌ سرفه‌ می‌کرد و سر تکان‌ می‌داد. یک‌بار که‌ خوب‌ نگاه‌ کردم‌، دیدم‌ توی‌ چشمانش‌ که‌ سرخ‌ شده ‌بود، اشک‌ جمع‌ شده‌. حتماً از سرفه‌هایش‌ بوده‌. می‌گفتند از بس ‌همسایه‌های‌ قبلی‌شان‌ ناراحت‌ و شاکی‌ بوده‌اند، این‌ خانه‌ را دربست ‌اجاره‌ کرده‌اند. همسایه‌ها می‌گفتند در عرض‌ یک‌ سال،‌ چند خانه‌ عوض‌کرده‌اند.

آن‌ شب‌ بدجوری‌ عصبانی‌ شدم‌. ساعت‌ 5/12 بود. یک‌ آن‌ یاد موشک‌باران ها افتادم‌. چی‌ کشیدیم‌ توی‌ آن‌ شب ها. رفتم‌ در خانه‌شان‌، زنگ‌ نزدم‌. محکم‌ با مشت‌ در را کوبیدم‌. همین‌ که‌ صدای‌ دویدن‌ کسی‌ راتوی‌ پله‌ها شنیدم‌، حتم‌ داشتم‌ خودش‌ است‌ و شاید می‌خواست‌ بیاید دعوا. خودم‌ را آماده‌ کردم‌. قصد داشتم‌ هر چی‌ که‌ از دهانم‌ درمی‌آید، بگویم‌:
ـ خجالتم‌ خوب‌ چیزی‌یه‌. شماها دیگه‌ شرف‌رو خوردید‌، حیارو تُف‌ کردید‌. بخواد این‌ جوری‌ باشه‌، همین‌ امشب‌ یه‌ کُلنگ‌ ورمی‌دارم‌ و دیوار رو خراب‌ می‌کنم‌ تا هم‌ شماها راحت‌ بشیند،‌ هم‌ ما. یا شب‌ سرفه ‌کن‌، روز مردم‌ راحت‌ باشند،‌ یا روز سرفه‌ کن‌ شب‌ مردم‌ آسایش‌ داشته‌ باشند‌، یه ‌ساعت‌ نباید خفه‌ خون‌ بگیری؟ اعصاب‌ مردمو خرد کردی‌. از بس‌ صدای ‌سرفه‌های‌ جناب‌ عالی‌ اومده،‌ مغزمون‌ وَرَم‌ کرده‌. اصلاً خواب‌ از خونه‌مون ‌رفته‌. اگه‌ یه‌ بار دیگه‌ صدای‌ سرفه‌ات‌ بلند شه‌، خونه‌رو روی‌ سرتون‌ خراب‌ می‌کنم‌. بگم‌ خدا اون‌ بی‌دینی‌ رو که‌ خونه ‌رو به‌ شما اجاره‌ داده‌، چی‌کار کنه‌. همینه‌ دیگه‌. آسایش‌ و امنیت ‌رو از مردم‌ گرفتید‌. همین ‌امشب‌ یه‌ استشهاد محلی‌ جمع‌ می‌کنیم‌ که‌ از این‌ محل‌ بیرون تون‌ کنند‌.

آمدم‌ با مشت‌ در را بکوبم‌ که‌ در باز شد. نزدیک‌ بود مشتم‌ بخورد توی‌ صورت‌ زنش‌ که‌ آمد در را باز کرد. سعی‌ کردم‌ خودم‌ را کنترل‌ کنم، ‌ولی‌ عصبانیتم‌ را از دست‌ ندهم‌. یک‌ دفعه‌ دیدم‌ زنش‌ دارد گریه‌ می‌کند؛ تا مرا دید، دست پاچه‌ شد. بُریده‌بُریده‌ با گریه‌ گفت‌:
ـ برادر خدا واسه‌ بچه‌هات‌ حفظت‌ کنه‌ ... آقامون‌ داره‌ از دست‌ می‌ره ‌... حالش‌ خیلی‌ خرابه ‌...
گیر کردم‌. ماندم‌ چی‌کار کنم‌. بی‌اختیار گفتم‌:
- اگه‌ چیزی‌یه‌ من‌ برم‌ ماشینم‌ رو بیارم ‌...
ولی‌ او با هق‌هق‌گفت‌:
- نه‌ آقا ... تلفن‌ زدم‌ آژانس ‌ماشین‌ بفرسته ‌... شما بیایید‌ بالای‌ سرش‌ باشید؛‌ من‌ یه‌ زن‌ تنهام ‌...

رفتم‌ بالا. وسط‌ اتاق‌ یه‌ تُشَک‌ پهن‌ شده‌ بود. شده‌ بود مثل‌ نی‌. زردِزرد. سرفه‌هایش‌ خیلی‌ سخت‌ و جان خراش‌ بود. سطل‌ کنار دستش‌ پر بود از خلط‌ خونی‌. گفتم‌:
- آخه‌ خواهر، ورش‌ دارید‌ زود ببریمش‌ درمانگاه ‌سر کوچه ‌...
گفت‌: "آخه‌ اینو هر دکتری‌ نمی‌شه‌ ببریم ‌..."
اهمیتی‌ ندادم‌ و گفتم‌ شاید دکتر خصوصی‌ داشته‌ باشند، آن‌ هم‌ که ‌الان‌ توی‌ خانه‌اش‌ خواب‌ است‌. سرفه‌هایش‌ سخت‌ شد. شکمش‌ خیلی‌ تند بالا و پایین‌ می‌رفت‌. خیلی‌ سخت‌ و با سروصدا نفس‌ می‌کشید. یکی‌دوتا از همسایه‌ها هم‌ آمدند. زن‌ و دختر من‌ هم‌ آمدند. زنم‌ اولش‌ شاکی ‌بود، ولی‌ وقتی‌ اوضاع‌ را دید، رفت‌ طرف‌ زن‌ او. شروع‌ کرد به‌ دل داری‌ وگِلِگی‌:
- عیبی‌ نداره‌ خواهر، خوب‌ می‌شه‌ ... این‌ دور و زمونه‌ مریضی‌های‌ بدی‌ اومده‌. باید از همون‌ اول‌ می‌بردینش‌ دکتر. کوتاهی‌ کردید،‌ ولی‌ بازم ‌دیر نشده‌. همین‌ درمونگاه‌ سر کوچه‌ دکتر کشیک‌ خوبی‌ داره‌. از همون ‌اول‌ اگه‌ پی‌گیر می‌شدید حالا نه‌ خودتون‌ عذاب‌ می‌کشیدید‌، نه‌ همسایه‌ها ...
زدم‌ به‌ پهلوی‌ زنم‌. رویم‌ که‌ به‌ او بود، افتاد به‌ قاب‌ عکس‌ روی‌ طاقچه‌. کنار آینه‌ و شمعدان‌، بغل‌ قرآن‌، عکس‌ یک‌ جوان‌ قوی‌ و تنومند بود که ‌لباس‌ بسیجی‌ تنش‌ کرده‌ بود؛ توی‌ جبهه‌ بود. عجب‌ هیکلی‌ داشت‌. از آنها بود که‌ می‌گویند یک‌ تنه‌ 10 تا مرد را حریف‌ است‌. زن‌ همسایه‌مان‌که‌ دید من‌ دارم‌ به‌ عکس‌ نگاه‌ می‌کنم‌، رفت‌ آن‌ را برداشت‌ و گرفت‌ جلوی‌ صورتش‌ و شروع‌ کرد به‌ گریه‌ کردن‌. گفتم‌:
ـ می‌بخشید‌ آبجی‌، این‌ خدابیامرز کی‌یه‌؟
نگاهش‌ را که‌ بلند کرد، بدجوری‌ اشک‌ صورتش‌ را پوشانده‌ بود. مثل ‌این که‌ حرف‌ بدی‌ زده‌ باشم‌، یک‌ آه‌ بلند کشید که‌ زن های‌ همسایه‌ دویدند طرفش‌. سریع‌ آمدم‌ کنار. فکر کردم‌ که‌ باید برادرش‌ باشد که‌ این‌ جوری ‌برایش‌ گریه‌ می‌کند.

آن‌ مرد داشت‌ دست‌ و پا می‌زد، حالش‌ خیلی‌ بد شده‌ بود. با پنجه‌هایش‌ کم‌ مانده‌ بود تشک‌ را تکه‌پاره‌ کند. گفتم‌ که ‌بلندش‌ کنیم‌ و با ماشین‌ ببریمش‌ درمانگاه‌. تا آمدم‌ بلندش‌ کنم‌ مچ ‌دستم‌ را گرفت‌. فشار سختی‌ داد، تندتند نفس‌نفس‌ می‌زد، بدنش‌ تقلای‌ شدیدی‌ داشت‌. سعی‌ کردم‌ مچم‌ را از دستش‌ خلاص‌ کنم،‌ ولی‌ نشد. بدجوری‌ گرفته‌ بود. لبانش‌ به‌ ذکری‌ می‌جنبید. صدایی‌ به‌ گوش ‌نمی‌رسید جز خِرخِر نفس‌ زدن‌. خودش‌ را این‌طرف‌ و آن‌طرف‌ می‌انداخت‌. خون‌ از گلویش‌ بیرون‌ می‌زد. گرمای‌ تند و بدبویی‌ از دهانش ‌بیرون‌ می‌آمد.
مدام‌ با خِرخِر نفس‌ می‌گفت‌:
- سوختم‌ ... سوختم ‌...
یک‌ دفعه‌ خودش‌ را بلند کرد و کوبید زمین‌. به‌ سختی‌ نفسی‌ کشید و شکمش‌ از حرکت‌ باز ایستاد. بدنش‌ آرام‌ شد. خونابه‌ از گوشه‌ لبش ‌جاری‌ گشت‌. صدای‌ جیغ‌ همسرش‌ در اتاق‌ پیچید و همه‌ را به‌ وحشت ‌انداخت‌. همه‌ مات شان‌ برده‌ بود که‌ چی‌ شده‌. ناگهان‌ قاب‌ عکسی‌ که‌ دست ‌زنش‌ بود، پَرت‌ شد و صاف‌ افتاد بغل‌ تشک‌ او، روی‌ گل های‌ سرخ‌ِ قالی‌. شیشه‌ی قاب‌ عکس‌ خورد شد. ریزریزریز. خوب‌ که‌ به‌ عکس‌ توی‌ قاب‌ نگاه‌ کردم‌، دیدم‌ چشمانش‌ آشناست‌. سرم‌ گیج‌ رفت‌ یک‌ نگاه‌ انداختم‌ به‌ صورت‌ او که‌ چشمانش‌ باز مانده‌ بود، نگاه‌ همان‌ نگاه‌ بود . تسبیحی‌ سفید از آنهایی‌ که‌ حاجی‌ها از مکه‌ می‌آورند، در دست‌ چپش‌ بود. چشمم ‌افتاد به‌ چیزی‌ که‌ در میان‌ تصویر داخل‌ قاب‌ بود. خوب‌ که‌ خیره‌ شدم، ‌دیدم‌ یک‌ ماسک‌ ضدگاز شیمیایی‌ است‌.

چه‌قدر هوای‌ این‌ اتاق‌ گرفته‌. دارم‌ خفه‌ می‌شم‌. این‌ بوی‌ "سیر" ازکجاست‌؟

وبلاگ خاطرات جبهه

اینجا تهران است.....

اینجا تهران است شما صدای مرا نمی شنوید

همه چیز عادی است. قطارهای مترو بی وقفه مردم را جابجا می کنند. ساختمانها یکی پس از دیگری راه آسمان را در پیش می گیرند و هر روز مزونی تازه از دل مدرنیته سر بیرون می آورد.

نمی دانم رهگذران خیابانهای زیبا و آرام این کلانشهر پر ماجرا روزهای گذشته را بیاد دارند یا خیر. آن روزهایی که هیچ چیز عادی نبود. قطارها در بدرقه احساس مادرانی شیردل بسوی اندیمشک و اهواز حرکت می کردند و آسمان در نزدیکی زمین بیتوته کرده بود. گویی این شهر بزرگ آن روزها را بیاد ندارد. روزهایی که رنگ خاکی لباس رزمندگان، آبروی این شهر بود.

یادش بخیر! آن روزها در شهرمان فرهنگسرا نداشتیم اما کسی دلش به فرهنگهای وارداتی خوش نبود. آن روزها در شهرمان پارک آب و آتش نداشتیم اما سرداران! خود را به آب و آتش می زدند تا حرف امام روی زمین نماند.

یادش بخیر! آن روزها تلویزیون های سیاه و سفید ما « ای لشگر صاحب زمان » پخش می کرد و روی دفترهای مشقمان نوشته بود تعلیم و تعلم عبادت است. در خیابان جمهوری خبری ار تابلوهای عریض تبلیغاتی نبود و مسیر انقلاب تا امام حسین (ع) همیشه باز بود.

اینجا تهران است. شهر تلویزیون های مدرن. شهر گیرنده های امواج مهاجم. اینروزها در خیابان جمهوری همه بدنبال عرضه خود هستند و کسی پسوند اسلامی آن را بیاد ندارد. اینجا تهران است. شهر برج های بلند و خیابان های زیبا.

اینروزها در تهران برج میلاد ساخته اند تا اقشار آسیب پذیر! یادشان باشد سر برج باید کلی قسط بپردازند. سرداران دیروز، سردمداران امروز بالندگی شهر هستند با این تفاوت که لباسهای خاکیشان را سالهاست که شسته اند.

راستی چند صباحی است در شهر باغ موزه دفاع مقدس هم داریم. محلی برای انتقال فرهنگ دفاع به نسلهای آینده. هر چند در آن خبری از بسیجیان نیست اما همه بسیج شده اند تا در کارنامه خود سهمی از این باغ و بستان داشته باشند.

یادش بخیر! نوروز امسال چند روزی میهمان بغضهای شلمچه بودیم. آنجا خبری از روسری های عقب رفته نبود. در آنجا خاله ها و عموها برای تربیت کودکان حرکات موزون اجرا نمی کردند. خاک رنگی از عشق داشت و آفتاب با همه مهربان بود.

كاشكي در شلمچه مي ماندم، بغض من وا نمي شود در شهر
زان همه شور و حال و سرمستي، هيچ پيدا نمي شود در شهر

کاش شهر ما هم شبیه شلمچه بود. کاش در طراحی ایستگاههای مترو جایی هم برای اقامه نماز در نظر گرفته می شد. کاش بوستان های شهر ستاد امر به معروف و نهی از منکر داشت. کاش می شد در خیابانهای تهران هم به خدا رسید.

لهجه شهر را نمي فهمم، شهر با من سخن نمي گويد
گفتگوها چقدر كمرنگند، كسي از درد من نمي گويد

تهران باشد برای پارتی های شبانه و قرارهای فیس بوکی! برای مانتوهای کوتاه و تی شرتهای بدن نما! شلمچه هم باشد برای ما. کاش می شد شلمچه را به تعداد شهرهایمان تکثیر کنیم. کاش می شد نهاد ریاست جمهوری را با خاک شلمچه بسازیم. کاش می شد ...

دوست دارم دوباره برگردم روي آن خاكهاي عشق اندود
معصيت مي چكد زبام غروب، پيش اين مردم گناه آلود

دل من تنگ مي شود اينجا، اي شلمچه مرا، مرا درياب
يازطوفان شب رهايي ده،شهرمن راكه مي روددرخواب

شلمچه! صدایم را می شنوی؟ اینجا کسی حرف مرا نمی فهمد. همه بدنبال ستایش و ثریا هستند و کسی نشانی آسایشگاه ثارالله(ع) را نمی شناسد. شلمچه! اینجا ما خیابان خرمشهر هم داریم اما همه آپادانا صدایش می کنند.

شلمچه! نگران ما نباش. ما در شهرمان بهشت حضرت زهرا (س) داریم. ساکنینش را تو خوب می شناسی. محمد بروجردی، مصطفی چمران، حسن باقری، سید مرتضی آوینی، صیاد شیرازی و صدها پرستوی عاشق که راضی و مطمئن در دل آن آرمیده اند. شلمچه! نگران ما نباش. ما در شهرمان امام هم داریم. امامی از جنس فقاهت و عدالت. خنده هایش بوی خمینی(ره) می دهد و چشمانش اقیانوس آرامش و دلگرمی است. شلمچه! تمام دلخوشی ما امام خامنه ای است. تا او هست تو نگران ما نباش...

كسي از خود چرا نمي پرسد، چيست اين استخوان تركيده
نقش بند كدام خاطره است، اين به قنداق زخم پيچيده
من به شوق تو آمدم مادر، بس كه در خاك جستجو كردي
روز و شب در قنوت و سجده خود، بازگشت من آرزو كردي
مادر! آنجا ولي چه حالي داشت، بچه ها در زمان رها بودند
منتشر در خيال گرم زمين، در دل كهكشان رها بودند
چون شب حمله، هر شب آن وادي، ميزبان حضور زهرا(س) بود
كربلا تا شلمچه نبض زمين، بي قرار عبور زهرا(س) بود



 

وبلاگ رزمنده

چرا...؟

سلام
خدا رحمت کنه امام عزیزمون رو...
روز رحلت امام یکی از مناطق گردشگری اطراف تهران....
خانمهای بی حجاب (دقت کنید بی حجاب نه بدحجاب)
تا دلتون بخواد.....
آقایون بدحجاب
(دقت کنید بد حجاب نه بی حجاب)
باز هم تا دلتون بخواد...
کی گفته تو ایران آزادی نیست؟
کی گفته خانمها نمی تونن بلوز وشلوار اونهم ازنوع آستین کوتاهش رو بپوشن؟
البته خارج ازخونه وتومکان عمومی؟
کی گفته نمیتونن بدون روسری و شال (مقنعه وچادر که پیشکش)بگردن وبچرخن و خلاصه حال کنن؟
کی گفته نیروی انتظامی به همین آقایون وخانمهای بی حجاب وبد حجاب گیرمیده؟
کی گفته....؟
هرکی گفته بگه من که باور نمی کنم...!!
چون این اتفاقهارو آقایون نیروی انتظامی میدیدن وشاید داشتن به فیض میرسیدن که صداشون در نمی اومد..!!!
خلاصه جای آقایون روحانی وعلما ومدیران مسئول مسائل فرهنگی وشهدایی که گفتن :"خواهرم سرخی خونم رو به سیاهی چادرت امانت سپردم"خالی بود تا بیان وببینن....
ببینن که روز رحلت نائب امام زمانمون امام روح الله خارج از حرم چه خبره!!!
تازه این یه جا بود جاهای دیگه بدتر ازاینجاست.....
کاش چشمامونو باز کنیم !!!!


التماس دعا ازهمه کسایی که لحظه لحظه هاشون رو بایاد مهدی فاطمه (ارواحناله الفداه)پرمیکنن نه با شکستن دل مهدی فاطمه(ارواحناله الفداه)

 

پیوست:
البته این مطلب مطلب خانومای ایرونی رو نقض نمی کنه چون خانومهایی از جنس ملکه هم کم نیستند که هیچ زیادهم هستند اما این دسته از خانمهاکه اینجا گفته شده فقط اسم ایرانی بودن دارندنه رسم و تمدن ایران رو!!!

خانوم های ایرونی

خانوم های ایرونی

اینم یه داستان طنز تقدیم به دوستان خوب که میگن زنان ایرانی ملکه هستند و نجیب اند .
« چارلز دانشجوی انگلیسی با طعنه به دوست و همکلاسی ایرانی اش همایون می گوید :

چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن ؟ یعنی مردای ایرانی اینقدر کارنامه خرابی دارند ؟

همایون لبخندی میزند و می گوید :

ملکه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده ؟

چارلز با عصبانیت می گوید :

نه! مگه ملکه فرد عادیه ؟!! فقط افراد خاصی می تونن با ایشون دست بدن و در رابطه باشن!!!

همایون هم بی درنگ می گوید :

خانوم های ایرونی همشون ملکه هستن!!! »

امام پاکبازان

امیرملک ایمان رهبر حق باوران هادی
امام پاکبازان و وقارعاشقان هادی

سزا باشد ورا مرآت رب العالمین گویم
بود آئینه ی ذات خدا و جان جان هادی

تقی را نور عین و عسکری راباب خوش منظر
حلیم وعالم و خوش مشرب ونیک آرمان هادی

گدای کوچه ی حسنش بود صدیوسف کنعان
به یعقوب زمان خویشتن روح وروان هادی

به کعبه روح از روحش صفا را خوش صفا ازاو
صفای بزم عرفان وبهشت جاودان هادی

بود او نصّ کرّمنا ومعنی ذوالقربی
متون اسم اعظم کنز اسرار نهان هادی

همانا وصف او را کرده یزدان در کلام الله
بود نصّ اطیعوالله ، کوثر آشیان هادی


این شعرو گذاشتم تا اگه چشم دشمنای اهل بیت به اون افتاد بترکه:
تا کور شود هرآنکه نتواند دید

تبریک

راستی یادم رفته بود..

میلاد با سعادت حضرت باقرالعلوم(ع)نوردیده ی علی بن الحسین(ع)مبارک

التماس دعا



خرمشهر آزاد شد

خونین شهر،شهر خون ،آزاد شد...

وهمه شاد بودند خوشحالی درنگاه همه موج می زد....
ناگهان امام روح الله فرمود:

خرمشهر را خدا آزاد کرد...

وباز در اوج شادی همه ی ذهن وفکرو توجه ملت عزیزش را به یگانه ترین محبوب عالم معطوف کرد......