خدایا شکرت......

سلام.
من موندم میریم پی گرفتن حکم ارتداد و اعدام نجفی ونامجو و امثالهم که میدونیم دستمون بهشون نمی رسه اونوقت بغل گوشمون ترانه ای خونده میشه که اول از اندام وچشم وابرو و زیبایی یک دخترکی تعریف میشه وبعدش هم خواننده میگه هزار قل هوالله به این همه زیبایی(به این همه بی حیایی وبی غیرتی وبی ناموسی واختلاط و...)
من که نه طلبه ام نه دارای هیچ علم دیگه ای فکر میکنم به کاربردن این آیه وسط اونهمه ابتذال بدترین بی حرمتیه،اونهم آیه ای که توحیدیه.
دیشب تو محلمون یک عروسی بود که بیا وببین.(قبلا هم بوده اما نه به این شوری)گروه محترم موزیک بلندگوهاشونو تو کوچه گذاشته بودن ساعت شروع این جشن هم۱۱ شب بود.بااینکه پنجره هامون بسته بود اما انگار دقیقا داخل خونه بودن(اینقدر صداشون بلند بود)خلاصه وقتی ناخودآگاه این آیه بگوشم خورد گفتم باید بفهمم این آیه رو برای چی تو ترانه اش استفاده کرده وفهمیدم جز تحریک جنسی نبوده.......

متاسفم ، برای خودم،برای کسایی که پای حرفهاشون اگه بشینی آخر فرهنگ وکلاس هستن،اما حتی قدرت درک حق همسایه رو هم ندارن،نه از لحاظ دینی که حتی قانونی،برای کسایی که تو حرفاشون اونور آب رو بهشت میدونن وآخر پیشرفت وکلاس در حالیکه نمیدونن اونها اگه برای همین دسته از مردم شدن باکلاس دارن کارهایی رو انجام میدن که دین ما بهمون دستور انجامشو داده،نمیدونن اگه ما به دینمون عمل کنیم هیچ کس با کلاس تراز ما نیست،متاسفم ....

یکی از اعضای خونواده گفت: بعدانتظار خوشبختی هم دارن.....
راستی یعنی وقتی عروس خانم بهترین شب زندگیش تو حلقه ی مردان نامحرمه و داماد هم با نگاه وهمراهی کردن عروس اجازه این کارو بهش میده خوشبخت میشن؟
حالا بگذریم که چقدر مادرو پدرهایی که با گریه ونخوابیدن بچه کوچیکشون ،یا مریض هایی که هزار بدوبیراه بدرقه راه این زندگی میکنن.

خدایا دلم برای آسمان تنگ شده با ظهورش زمین رو آسمانی کن.          آمین

تبریک ویک خاطره

سلام.به به چه روز قشنگیه.
عروس خانم هاوآقا دامادها پیوندتون مبارک.
انشاالله زیرسایه امام زمان(عج)خوشبخت باشید.
این هم یه خاطره به مناسبت سالروز ازدواج عاشق ترین ها ومومن ترین های عالم،علی(ع)وفاطمه(س).


والپیپر امام علی علیه السلام 7 

۸:۳۰صبح روز میلادعلی ابن ابی طالب(ع)
چندسال قبل
در یکی از شهرهای ایران بزرگ
محضر یکی ازروحانیون:
باراول عروس خانم رفتن پی گل آوردن و وکالت ندادند.
باردوم رفتندگلاب ناب محمدی بیارن.
بارسوم به عروس خانم زیرلفظی دادن(مورد توجه اینکه خود عروس خانم نخواسته بودها)
بار چهارم
:

بسم الله الرحمن الرحیم، لا حول ولا قوّة الّا باالله العلی العظیم،باتوکل به خدا وکسب اجازه ازمحضر مبارک آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف وبا کسب اجازه از مقام معظم رهبری وبااجازه پدرو مادرو بزرگترها بله
(بیچاره آقا داماد بالاخره بله رو گرفت)
ودر منزل عروس خانم،یکی از درک کرده های سالهای دفاع به زبون میاد که:
لاحول... رو که عروس خانم گفت فکر کردم میخواد رمز عملیات اعلام کنه
      

(تا اینجاش خاطره بود)
بله و عروس خانم اون زمان رمز عملیاتی نامحسوس رو به نام مبارزه با فروپاشی خانه وخانواده اعلام کرده بود،منطقه عملیاتی یی که ما خیلی حواسمون بهش نیست اما دشمن خوب داره کار خودش رو برای ازبین بردن نهاد خانواده انجام میده،برای کم شدن نسل شیعه،برای لاابالی گری جوانها،برای بی غیرتی مردان،برای بی تفاوتی زنان نسبت به مردان،برای ریختن قبح خیانت وبرای مبارزه با خیلی چیزهای دیگه......

وچه جالبه که هنوز این عروس وداماد باداشتن دختری به نازی گلبرگ یک گل هنوز در خط مقدم که نه اما درراه مبارزه با جنگ نرم هستندوگوش به فرمان امامشان سید علی حسینی خامنه ای حفظه الله تعالی

این خانواده رو دعا کنید که در رکاب امامشون به شهادت برسن اون چیزی که من شنیدم خیلی عشق شهادت هستن.

امیدوارم خوشتون اومده باشه.



راستی چرا حتی به تعداد نیمی از بازدیدها از وبم هم نظر ندارم؟؟؟؟
خواهش میکنم یه پیام بذارید وقتی میخونید...

التماس دعا یا حق

شهادت امام جواد(ع)تسلیت

سلام
شهادت جوادالائمه(ع)نورچشم علی بن موسی الرضا(ع)روبه همه محبینشون تسلیت میگم.

دلم خیلی برای حرم نازنینشون تنگ شده.دلم زیارت عاشورا رو تو حرمشون میخواد.

دقت کردید زیارت عاشورا چقدرخوبه؟؟!!

میلاد باشه یا شهادت،زیارت هرامام وامامزاده ای که بریم،حتی زیارت شهدا زیارت عاشورا به آدم اون حس و حال معنوی رو میده،البته شاید برای ما این مدلی باشه.

خدایا چی میشه اگه دوباره قسمتمون کنی بریم زیارت؟؟؟؟

آقا برای حضرتت کاری نکردم......

التماس دعا

دیدار یار...

سفرهای آقا است و دیدارهای خانواده شهدایش. دلیلش هم معلوم است: انرژی متقابلی كه رهبر انقلاب و خانواده شهدا در این دیدارها به هم می‌دهند.
جایی نزدیك خانه شهدای دوراندیش داخل ماشین نشسته بودیم و منتظر كه به موقع برویم. وقتی داخل خانه شهدای دوراندیش شدیم قبل از هرچیز 5 زن و دختر جوان بهت زده بودند و یكی یكی به هق هق می‌افتادند و از بهت خارج می‌شدند و معلوممان شد سرتیم یك دقیقه قبل خبر آمدن رهبر انقلاب را بهشان داده. پدر پیر شهدا زل زده بود به گوشه ای و ساكت بود. پسر جوانش می‌گفت حیرت و هیجان پدر من همین طور است، همراه سكوت و سكون.
خواهرهای شهدا كم كم صدا به حنجره شان برگشت و بغض‌شان به گریه تبدیل شد و زبان گرفتند آمدن رهبر را و نبودن مادر را.
عروس پیرمرد از بقیه حواسش جمع تر بود. تند تند آب جوش گذاشت و چای دم كرد و میزها را جفت و جور كنار هم چید و البته گاهی قاطی بقیه اشكی می‌ریخت.
حمیدرضا و محمد و حسین سه شهید خانواده بودند و مادر شهدا هم روز 22 بهمن سال 68 سر كوچه شان به طرز مشكوكی تصادف كرده و از دنیا رفته بود. وقتی آمدن رهبر انقلاب نزدیك شد پیرمرد بلند شد، دنبال عصایش گشت و لرزان رفت جلوی در بالای پله ها. یكی از خواهرها كنار پدرش ایستاد و دیگری داخل اتاق.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/21158/C/13910720_0121158.jpg http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/21158/C/13910720_0221158.jpg
همین موقعها بود كه سكوت پدر شهید بالاخره شكست به صلوات. آقا از پله‌ها بالا آمدند و پیرمرد صلوات بلندی فرستاد. وقتی به هم رسیدند عصاهایشان را توی دست جابجا و همدیگر را بغل كردند. یكی از خواهرها گفت: آقا جانم فدات بشه و رهبر انقلاب بی درنگ و در جواب گفتند: خدا نكنه خانم، این چه حرفیه.
خانمها اصلا بعید می‌دانم وارد شدن آقا به خانه را دیده باشند. آنچنان به گریه افتادند كه چاره ای نماند برایشان جز پوشاندن صورت با دستها و چادرهایشان. می‌خواستند احساساتشان را با دستهایشان كنترل كنند. رهبر انقلاب سر می‌گردانند و یكی یكی سلام می‌كردند.
خواهرها یك بند قربان صدقه رهبری می‌رفتند و ایشان هم یك بند دعوتشان می‌كردند به نشستن و آرام بودن. بالاخره با شروع صحبت رهبر انقلاب خواهر‌ها هم آرامتر شدند. خانمها خودشان را كنار صندلی رهبر جا دادند. یك طرف هم پدر شهید نشسته بود. برادر شهدا خواهر‌ها و خواهرزاده هایش را معرفی كرد همینطور همسر و بچه های خودش را.
طبق معمول همیشه آقا جلسه را با دعا برای شهدا شروع كردند: خدا شهدای شما را با پیامبر محشور كند. بعد از مادر شهدا پرسیدند و پدر شهدا گفت: مادر شهدا را 22 بهمن سال 68 جلوی خانه با ماشین زیر گرفتند و شهید كردند. این خانه 4 شهید دارد.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/21158/C/13910720_0321158.jpg
بعدتر یكی از دخترها تكمیل كرد كه مادرش روز 22 بهمن با قاب عكس شهدایش در راهپیمایی شركت كرده و بعد هم رفته بود مزار شهدا و با مادر شهیدانی كه می‌شناخت خداحافظی كرده بود و به آنها گفته بود من را همین جا كنار جوانهایم خاك كنید. وقت برگشتن به خانه منافقها با ماشین به او می‌زنند، آنهم سر كوچه و زیر عكس بزرگی كه از شهدا زده شده بود.
آقا كه معلوم بود این قضیه را نمی‌دانستند خیلی ناراحت شدند و چند بار با تاكید پرسیدند تا مطمئن شوند كه این یك سانحه عادی نبوده است.
پیرمرد حال و روزش را می‌گفت و خاطراتی از تصادف و بدحالی خودش و لطف خدا گفت. و پسرش را دعا كرد كه هوایش را داشته است. رهبر انقلاب گفتند: یكی از بزرگترین سعادتها و توفیقهای انسان این است كه پدر و مادر از او راضی باشند و بدانید این در دنیای شما هم اثر دارد.
آقا از شغل و تحصیل یك یك اعضای خانواده سوال كردند. بین اعضای خانه دختر كوچكی بود كه برادرزاده شهدا می‌شد. رهبر انقلاب از او هم سوال كردند و وقتی شنیدند كه می‌رود كلاس سوم، روسری دختر را جلو كشیدند و از روی روسری سرش را بوسیدند و گفتند: اگر پارسال بود صورتت را می‌بوسیدم. جمع همه با هم خندیدند.
پیرمرد بازنشسته آموزش و پرورش بود و برعكس آنچه پسرش می‌گفت از بدو ورود رهبر انقلاب خوشحال و سرحال مشغول حرف زدن بود. از خاطرات دوران كارش گفت و از سوابق مبارزاتش و از مراسم مذهبی ای كه در خانه اش برپا بود. یكی از كسانی كه در برنامه خانه اش شركت می‌كرد حاج آقا مهمان نواز بود. پیرمرد اسم یك نفر دیگر را هم برد، منبرشكن.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/21158/C/13910720_0721158.jpg
آقا خندیدند و رو به امام جمعه گفتند: می‌دانید چرا به این بنده خدا می‌گفتند منبرشكن؟ چون خیلی بزرگ هیكل و تنومند بود و وقتی می‌رفت روی منبر، منبر می‌شكست!
پیرمرد از فعالیتهایش كه منجر به راه اندازی حوزه علمیه بجنورد شده بود گفت و از دعوت حاج آقا مهمان نواز از مشهد و پنهان كردن او در اوج اتفاقات انقلاب و رهبر انقلاب خوب گوش دادند. یكی از عكسهای روی میز را برداشتند و پرسیدند: اسم ایشان چیه؟ برادر شهدا، شهدا را معرفی كرد.
حمیدرضا اولین شهید خانواده بود. سرباز لشگر 77 خراسان كه با اصرار و نهایتا اعتصاب غذا مافوقانش را راضی كرده بود برود جبهه. گویا در سال 59 همان اوایل جنگ شهید می‌شود و او سومین شهید بجنورد است.
برادر شهدا محمد و حسین را هم معرفی كرد و گفت: پدر و مادرم این دو را از پرورشگاه آورده و بزرگ كرده بودند.
آقا گفتند: بله خود این كار هم بزرگ است، این كه پدر و مادری با وجود داشتن بچه بروند از پرورشگاه بچه بیاورند و بزرگ كنند. شاید اصلا این نور شهادت كه در خانواده شما تابید، ناشی از تفضل الهی باشه به خاطر این ترحمی كه شما به این دو بچه كردید.
محمد و حسین در 9 و 6 سالگی به خانه دوراندیشها آمدند و هر دو در نوجوانی در جبهه شهید شدند. پدرشان گفت: كتابخانه ای در شهر به اسم این پسرها كرده اند. قبل از شهادت آنها در كتابخانه فعال بودند و نماز برپا می‌كردند و جلسه قرآن داشتند. كلی كتاب از قم و جاهای دیگر جمع كردند برای كتابخانه. وقتی شهید شدند شهرداری كتابخانه را به اسم آنها كرد.
جلسه رو به پایان بود. رهبر انقلاب بین صحبتهای پدر شهدا یك استكان چای هم خوردند و كم كم دعا كردند پدر و فرزندان را.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/21158/C/13910720_0621158.jpg
یكی از دخترها گفت: خانه مان را روشن كردید. دیروز من به كاظم برادرم گفتم یك كارت پیدا كند ما بیاییم شما را در برنامه عمومی ببینیم، كی باورمان می‌شد شما خودتان بیایید.
آقا با لبخند گفتند: كاش یك چیز بهتری از خدا می‌خواستید.
خواهر شهدا گفت: چی بهتر از آمدن شما!
آقا جواب دادند: اینها كه چیزی نیست. دیدن ما چه اهمیتی داره؟ خیلی چیزهای باارزش هست كه آنها را باید از خدا بخواهید او هم بدهد ان شاءالله.
رهبر انقلاب قرآن خواستند و با دقت همیشگی اولش را نوشتند و امضا كردند و در حین نوشتن هم از درس و وضع دخترهای جوان پرسیدند و جواب شنیدند. درست بعد از این سوال و جوابها آقا قرآن را بستند و گفتند: خدا به شما توفیق بده. شما خانواده شهدا هستید. شهدا پرچمدار ارزشهای اسلامی بودند، سعی كنید این ارزشها را حفظ كنید. نگذارید پرچم شهدایتان كوچك و حقیر بشود، خدا هم كمكتان می‌كند.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/21158/C/13910720_0821158.jpg
آقا بعد از این نصیحتی كه به دخترها و البته بقیه كردند، به اعضای خانواده هدیه دادند و بعد مثل همیشه رو به میزبان گفتند: مرخص فرمودید و بلند شدند.
پیرمرد گفت: شام بمانید. آقا جواب دادند: باید بریم. شام دادن به این جمع هم كار آسانی نیست.
یكی از خواهرها گفت: ما نوكر شماییم. شما خودتان عزیزید هر كس هم همراه شماست عزیز است.
پیرمرد گفت: ما همیشه مهمان داشتیم، بمانید.
آقا جواب دادند: مقصود ما ابراز اخلاص و ارادت به شهیدان و خانواده های شهیدان است.
دیگر همه از هم خداحافظی كردند. آقا موقع بیرون رفتن مخصوصا از عروس خانواده تشكر كردند به خاطر خدماتش به پدر و خانواده شهید و عروس باز هم به گریه افتاد.
رهبر كه رفتند عروس پدر شوهرش را بغل كرد و تبریك گفت. خواهرها هم بعد از عروس پدرشان را بغل كردند و گریه كردند. همه اعضای خانه شكفته بودند و خنده و گریه شان قاطی شده بود وقتی ما می‌رفتیم.

دیدار یار

اولین خانواده شهیدی كه رهبر انقلاب در بجنورد به خانه‌شان رفتند، خانواده شهیدان «زیبایی» است. كمی مانده به ساعت 7 به منزل شهید می‌رسیم. هنوز تا رسیدن آقا حدود نیم ساعت زمان باقی است. در این مدت باید جوری رفتار كنیم كه معلوم نشود چه كسی میهمان این خانه است تا ازدحام نشود. مثل هر خانه شهید دیگری، اولین چیزی كه جلب توجه می‌كند، قاب عكس فرزندان شهید است كه روی دیوارها نصب شده. «محمدرضا» و «عبدالرضا» و عموی شهیدشان «مرتضی». پوستری از تصویر آقا هم روی یكی دیگر از دیوارها خودنمایی می‌كند كه روی آن نوشته شده: «دلبسته یاران خراسانی خویشم». این پوستر در روز استقبال از رهبر انقلاب، خیلی مورد استقبال مردم دیار خراسان شمالی قرار گرفته بود.
ذوق و شوق زنان خانواده كه گاهی هم با اشك ریختن همراه می‌شود، مشخص می‌كند كه همگی تقریبا مطمئن هستند امشب میزبان چه كسی خواهند شد، هرچند خیلی تلاش دارند وانمود كنند از ماجرا خبر ندارند. دو پسر خانواده مشغول هماهنگی كارها هستند و دو پسر دو ساله دارند وسط اتاق توی سر و كله هم می‌زنند. داماد خانواده كه جانباز و آزاده است، در طبقه بالا در حال استراحت است. خاله شهید و خانواده‌اش هم به عنوان میهمانان كاملا اتفاقی! در مجلس حضور دارند. حدود ساعت 7:10 ماجرا را رسما به اعضای خانواده می‌گویند و دیگر لازم نیست كسی نقش بازی كند. نه ما و نه آنها. تمام اعضای خانواده جمع می‌شوند و چند دقیقه بعد میهمان اصلی خانواده شهید وارد منزل می‌شوند.
پدر و مادر شهید برای استقبال به ایوان خانه می‌روند و بقیه همان داخل اتاق پذیرای امام شان می‌شوند. رهبر انقلاب خوش و بش كوتاهی با اعضای خانواده می‌كنند و دعای همیشگی را تكرار می‌كنند: «خدا ان شاء الله شهدای عزیز شما را با پیغمبر محشور كند. خدا ان‌شاءالله كه بهترین اجر صابران را به شما و خانم و بقیه خانواده عنایت كند.» بعد هم از نحوه شهادت شهدا می‌پرسند و پدر توضیح كوتاهی درباره سال شهادت آنها می‌دهد. رهبر می‌گویند: «خوش به حال اونها كه با بهترین مرگ از دنیا رفتند.» وسط حرف آقا، نوه‌های دوساله جلو می‌آیند. آقا هم حرف‌هایشان را قطع می‌كنند و با خنده دست نوازشی روی سر آنها می‌كشند. بعد هم كه متوجه می‌شوند داماد خانواده آزاده و جانباز شیمیایی است، ادامه می‌دهند: «خدا ان‌شاء‌الله به شما اجر بدهد. لحظات دشواری رو كه گذروندید، خدا ان‌شاء‌الله دونه به دونه‌اش رو به شما اجر بدهد.»
آقا صحبت‌هایشان را درباره شهدا این طور ادامه می‌دهند: «این حادثه در تاریخ هزارساله یك كشور شاید یك بار اتفاق بیافتد. هر كسی نقش ایفا كرد برنده است. هركسی از امتحان توی این حوادث سربلند بیرون آمد برنده است. ما الان نمی‌بینیم. همزمانی موجب می‌شود متوجه نشویم. تاریخ بعدها قضاوت خواهد كرد. درباره شما و فرزندان و داماد و سختی‌هایی كه كشیدید.» پدر شهید می‌گوید: «خدا باید قبول كنه» و رهبر جواب می‌دهند: «حتما. از همه بالاتر قبول الهی است. خدای متعال هم قبول كرده حتما. چرا قبول نكند. اونها برای وظیفه رفتند. شما هم برای انجام وظیفه صبر كردید. از این بالاتر چی میشه.»
آقا درباره شهیدان می‌پرسند و پدر توضیح می‌دهد: «محمدرضا دیپلم كه گرفت، رفت جبهه و دیگه نیومد. عبدالرضا چون جبهه بود، نشد دیپلم بگیره. بعدا كه شهید شدند، فهمیدیم تو جبهه خیلی فعال بودند. خودشون هیچی نمی‌گفتند. می‌گفتند می‌ریم اونجا به سربازها خدمت می‌كنیم.» محمدرضای 18 ساله كه برادر كوچكترش جبهه بود، به اصرار والدینش تا دیپلم صبر كرد. اما بلافاصله بعد از ثبت نام در دانشگاه تهران، سال 62 به جبهه رفت. خیلی نگذشت كه در عملیات خیبر مفقود الاثر شد. سالها خانواده امید داشتند كه او اسیر شده باشد. ولی اواخر سال 74 پیكرش به واسطه پلاك، شناسایی و پیدا شد. عبدالرضا كه یك سال از برادرش كوچكتر بود، یك سال هم زودتر از او جبهه‌ای شده بود؛ در 16 سالگی. تا آخر جنگ هم توی جبهه بوده و به ندرت خانه بر می‌گشته. چند باری هم كه زخمی و بستری شده بوده، اصلا به خانه اطلاع نمی‌داده. جنگ كه تمام می‌شود، عبدالرضا توی جبهه می‌ماند تا این كه در هنگام عملیات مرصاد در شلمچه به آرزویش می‌رسد. عمو مرتضی هم كه یك سال از محمد رضا بزرگتر بوده در 18 سالگی به جبهه رفته و چند روز بعد هم شهید شده. پیكر او هم 5 سال بعد برگشته و در سال 66 به خاك سپرده شده. مسعود شیردل، داماد خانواده هم از سال 65 تا 69 را در اسارت گذرانده، یعنی از 17 تا 21 سالگی.
پدر و مادر كه اینها را تعریف می‌كنند، چهره آقا می‌رود توی خاطرات سال‌های جنگ و می‌گویند: «همان روزهای مرصاد، من هم اهواز و خرمشهر بودم.» رهبر انقلاب از داماد خانواده می‌پرسند كه آیا خاطراتش را جایی نقل كرده؟ و وقتی جواب منفی می‌شنوند، ادامه می‌دهند: «خوبه اینها رو بگید. مثل كتاب «پایی كه جا ماند» كه اون جوون یاسوجی نوشته.» داماد می‌گوید: «آقا اینها رو نوشتیم. اما بازگو نمی‌كنیم.» آقا می‌گویند: «نه! بازگو كنید. ریا نمی‌شود.» بقیه می‌گویند یادآوری خاطرات اذیتش می‌ كند. رهبر انقلاب رو به مسوولین ادامه می‌دهند: «راه این است كه از حوزه هنری بیایند و با ایشان صحبت كنند. بعد جمع و جور كنند برای انتشار.» برادر شهید می‌گوید: «خودمان جمع و جور كرده‌ایم. منتها گذاشته‌ایم برای بعد.» لحنش نشان می‌دهد كه داماد راضی نیست در زمان حیاتش كتاب چاپ شود. آقا برای داماد كه به دلیل شیمیایی شدن هنوز بچه‌دار نشده است نیز دعا می‌كنند: «خدا ان‌شاء‌الله فرزند هم به شما بدهد. و ما ذلك علی الله بعزیز»
آقا از تعداد نوه‌ها می‌پرسند. معلوم می‌شود كه هر كدام از پسرها یك پسر دارند كه به یاد برادران شهیدشان، نام آنها را محمدرضا و عبدالرضا گذاشته‌اند. این هم رسم خیلی از خانواده‌های شهید است كه نام شهید را بر روی نوه‌ها می‌گذارند. مادر می‌گوید: «خدا بعد از 20 سال این دوتا را جای آن دو تا به ما داد.» آقا جواب می‌دهند: «تقصیرها رو گردن خدا چرا می‌اندازین؟ خودشون نخواستن. بخوان، خدا بهشون میده.» بعد هم رو به پسرها ادامه می‌دهند: «حالا این دوتا جایگزین آن دو تا. چند تا هم برای خودتون بیارید.»
رهبر انقلاب قرآنی را برای خانواده شهید امضا می‌كنند و همراه هدیه به پدر و مادر شهید می‌دهند. مادر كه انگار فرصت خوبی گیر آورده، تصمیم می‌گیرد مهمترین خواسته اش را بگوید: «آقا! مزار شهدایمان را چند ساله خراب كردن و هنوز درست نكردن. ما مادرها دلمون به اینها خوشه. برای چی درست نمی‌كنن.» یكی از مسؤولین سعی می‌كند ماجرا را جمع كند. می‌گوید: «یك طرح جامعی است كه در امامزاده داره انجام میشه. شهدا هم همجوارند. البته بله یه كمی تاخیر شده.» اما بقیه جلوی این توجیه را می‌گیرند و می‌گویند: «خیلی هم تاخیر شده. دو ساله خرابه.» و مادر همچنان با ناله می‌گوید: «آخه ما كه دلخوشی ای غیر از اینها نداریم. تا چند سال باید بریم توی گرد و خاك بشینیم. آقا! ما هیچ جا نگفتیم. به شما می‌گیم» مسوولین همچنان سعی می‌كنند توجیهاتشان را ادامه دهند. ولی خانواده شهید زیر بار نمی‌روند و اشكالات به وجود آمده را تكرار می‌كنند. رهبر انقلاب ابتدا فقط گوش می‌دهند و چیزی نمی‌گویند، اما حرف‌های مادر كه تمام می‌شود، می‌گویند: «بله. حق با شماست. باید اهتمام كنند كه هم سریع و هم صحیح انجام شود.»
كم‌كم موقع خداحافظی می‌رسد. آقا به هر كدام از فرزندان و نوه‌ها هدیه‌ای می‌دهند. به داماد هم هدیه‌ای می‌دهند و می‌گویند: «حساب شما كه جانبازید جداست.» و رو به بقیه ادامه می دهند: «این هدایا فقط نشانه ارادت و اخلاص ما به خانواده شهداست.» خواهر شهید به رهبر انقلاب می‌گوید: «آقا رفتم حرم و به جای شما زیارت كردم.» رهبر هم تشكر می‌كنند. عروس خانواده هم چفیه آقا را می‌گیرد.

موقع خروج، یكی از حضار ویترین دیواری را به آقا نشان می‌دهد و می‌گوید: «این هم یك موزه خانوادگی» و مادر توضیح می‌دهد: «هر كس می‌پرسد اینها رو چرا نگه داشتی، جواب میدم اونها به راه خدا رفتند. من دلم با اینا خوشه» توی ویترین، تمام وسایل شهدایش را نگه داشته. از عكس امام و قرآن و مهر و تسبیح و تكه‌های وصیت نامه گرفته تا پلاك و پول خرد و مسواك و حتی دستمال كاغذی و حبه‌های قند بسته‌بندی شده‌ای كه معلوم است توی هواپیما به فرزندانش داده‌اند. عكس پیكرهای شهیدان و خلاصه زندگی نامه‌شان هم در این موزه خانوادگی هست. رهبر انقلاب مدتی وسایل توی ویترین را نگاه می‌كنند و با این دعا به دیدار خاتمه می‌دهند: «خدا ان شاء الله كه این دل روشن و پاك رو برای شما نگه داره. و ان شاء الله مایه افتخار و سربلندی شما در آخرت باشه.»

دلتنگ نفس هایت هستیم آقا.......

شهری پر اضطراب و پریشان و بی صفاست
تهران ، غبار ، غربت و غم ، شهر غصه هاست

تحریم اقتصادی و تهدید و زور .... نه!
بخشی ز وصف دوری یک روزه شماست

راستی یارانه غیرت تو چند است!؟

شعر را که بخوانیدپی می برید که چندان در بند آرایه های ادبی وتزریق ویتامین شاعرانه معمول به آن نبوده ام.یک مشت درد وداغ است که خواستم به بهانه شعر به گوش همه برسد....

محمد حسین جعفریان می گوید: قراربود امسال در جلسه شعرا که خدمت رهبرانقلاب رفتند آن را بخوانم اما نوبت به من نرسید.

کاغذ دیواری شهدا و دفاع مقدس 7

من بیست ساله بودم،سال ۶۶
شونزده ،دوتا شیش
یادت می آید بابا! بابانظر!
دلم برای شبهای شلمچه تنگ شده است
تلاطم معصوم جوانی درپناه خاکریزهای بلند
آه!...شب خلوت مسلسل،شب حسادت ماه!
وصدای واضح فروردین از رادیو،انجزَ...انجزَ
حالا هرشب،شنی ماهواره ها از شبکوچه فرزندانم می گذرد
وما برای کره مریخ برنامه پخش می کنیم !
دیپلمات هایمان را در مزارشریف کشتند
"نواب" را در بوسنی،تو را در زورق فراموشی
وهجده برادرم را "بنی امیه " گردن زدند
تا دیپلماتی دیگر،مدال طلای شنای زیر آب را در برزیل صید کند!
....بابا دلم گرفته است
یکی به اینها بگوید قرارمان این نبود
قرار نبود، چون به نقطه رهایی رسیدیم
ما در میدان های مین بودیم،تا آتشبار ها را فتح کنیم
اما برخی بچرخند وبه سرعت بانک ها را فتح کنند
میزها را ،تمیزهارا !
...حالا بنیاد شهید، قبر شهدا را نوسازی کرده است
این یعنی تو حتی قبرت هم نباید شبیه سالهای جنگ باشد
چه برسد به قدرت ، قهرت ، قَدرت وقلبت
حالا از خیابان آزادی که سرازیر شوی خانه هیچ مسئولی را نمی یابی
آنها بالای آزادی می نشینند
قانون چون توپ دست به دست میشود
وآنها می گویند،هیچ دیوانی را قبول ندارند
حتی حافظ را ،عشق را،تورا
...صدایی می پرسد،
از زلزله آذربایجان چه خبر؟
ودیگری می گوید،حال مادر رئیس جمهور یرالئون چطوراست؟
چون نوار نقاله ای عظیم،ناگهان جاده ها به چرخش در آمدند
ومارا با خود بردند
ما به سوی تو دویدیم وجاده ها اما به عقب می رفتند ومی روند


منبع:یالثارات الحسین(ع)

دیدار عارفان خدا....

چه احترام وعلاقه وعشقی...
خدا هردو عزیزرو برامون حفظ کنه ان شاالله...

نامزد خوشگل من!

اسفند 1364
تهران – بیمارستان آیت الله طالقانی
بعد از مجروحیت در عملیات والفجر 8
یکی از پرستارهای بخش، با بقیه خیلی فرق داشت. حدودا 17 سال سن داشت و آن‌طور که خودش می‌گفت، از خانواده‌ای پول‌دار و بالاشهری بود. همواره آرایش غلیظی می‌کرد و با ناخن‌های بلند لاک‌زده می‌آمد و ما را پانسمان می‌کرد. با وجودی که از نظر من و امثال من، بدحجاب و ناجور بود، ولی برای مجروح‌ها و جانبازها احترام بسیاری قائل بود و از جان و دل برای‌شان کار می‌کرد. با وجود مدبالا بودنش، برای هم‌اتاقی شیرازی من لگن می‌آورد و پس از دستشویی، بدن او را می‌شست و تر و خشک می‌کرد.

جانباز

یکی از روزها من در اتاق مجروحین فک و دندان بودم که ناهار آوردند. گفتم که غذای من را هم همین جا بدهند، ولی آن خانم پرستار مخالفت کرد و گفت: تو بهتره بری اتاق خودت غذا بخوری ... این‌جا برات خوب نیست.
با این حرف او، حساسیتم بیشتر شد و خواستم که آن‌جا غذا بخورم، ولی او شدیدا مخالفت کرد. دست آخر فقط اجازه داد که برای چند دقیقه موقع غذا خوردن آنها، در اتاق‌شان باشم، ولی غذایم را در اتاق خودم بخورم. واویلایی بود. پرستار راست می‌گفت. بدجوری چندشم شد. آن‌قدر هورت می‌کشیدند و شلپ و شولوپ می‌کردند که تحملش برای من سخت بود، ولی همان خانم پرستار بالاشهری، با عشق و علاقه‌ی بسیار، به بعضی از آنها که دست‌شان هم مجروح بود، غذا می‌داد و غذا را که غالبا سوپ بود، داخل دهان‌شان می‌ریخت.

یکی از روزها، محسن - از بچه‌های تند و مقدس‌مآب محل‌مان - همراه بقیه به ملاقات من آمده بود. همان زمان آن پرستار خوش‌تیپ! هم داشت دست من را پانسمان می‌کرد. خیلی مؤدب و با احترام، خطاب به محسن که آن¬‌طرف تخت و کنار کمد بود، گفت:
- می‌بخشید برادر ... لطفا اون قیچی رو به من بدین ...
محسن که می‌خواست به چهره‌ی آرایش کرده و بدحجاب او نگاه نکند، رویش را کرد آن طرف و قیچی را پرت کرد طرف پرستار. هم پرستار و هم بچه‌ها از این کار محسن ناراحت شدند. دستم را که پانسمان کرد، با قیافه‌ای سرخ از عصبانیت، اتاق را ترک کرد و رفت. وقتی به محسن گفتم که چرا این‌جوری برخورد کردی؟ او که با احترام با تو حرف زد، گفت:
- اون غلط کرد... مگه قیافه‌شو نمی‌بینی؟ فکر می‌کنه اومده عروسی باباش ... اصلا انگار نه انگار این‌جا اتاق مجروحین و جانبازاست ... اینا رفته‌ان داغون شده‌ان که این آشغال این‌جوری خودش رو آرایش کنه؟
هر چه گفتم که این راهش نیست، نپذیرفت و همچنان بدتر پشت سر او اهانت می‌کرد و القاب زشت نثارش کرد. حرکت محسن آن‌قدر بد بود که یکی دو روز از آن پرستار خبری نشد و شخص دیگری جای او برای پانسمان ما آمد. رفتم دم بخش پرستاری که رویش را کرد آن طرف. هر‌طوری بود، از او عذرخواهی کردم که با ناراحتی و بغض گفت:
- من روزی چند بار با پدرم دعوا دارم که به‌م می‌گه آخه دختر، تو مگه دیوونه‌ای که با این سن و سال و این تیپت، می‌ری مجروحینی رو که کلی از خودت بزرگ‌ترن، تر و خشک می‌کنی و زیرشون لگن می‌ذاری و می‌شوری‌شون؟ بخش‌های دیگه التماسم می‌کنند که من برم اون‌جاها، ولی من گفتم که فقط و فقط می‌خوام در این‌جا خدمت کنم. من این‌جا و این موقعیت ارزشمند رو با هیچ جا عوض نمی‌کنم. من افتخار می‌کنم که جانباز رو تمیز کنم. برای من اینا پاک‌ترین آدمای روی زمین هستند ... اون‌وقت رفیق شما با من اون‌جوری برخورد می‌کنه. مگه من به‌ش بی احترامی کردم یا حرف بدی زدم؟

هر‌طوری بود عذرخواهی کردم و گذشت.
شب جمعه‌ی همان هفته، داشتم توی راهرو قدم می‌زدم که صدای نجوای دعای کمیل شیخ حسین انصاریان و به دنبال آن گریه به گوشم خورد. کنجکاو شدم که صدا از کجاست. ردش را که گرفتم، دیدم از اتاق پرستاری است. همان پرستار خوش‌تیپ و یکی دیگر مثل خودش، کنار رادیو نشسته بودند و دعای کمیل گوش می‌دادند و زارزار گریه می‌کردند.

یکی از روزهای نزدیک عید نوروز، جوانی که نصف چهره‌اش سوخته بود و صورت خودش هم چون بچه‌ی آبادان بود، سیاه بود و تیره، به بخش ما آمد. خیلی با آن پرستار جور بود و با احترام و خودمانی حرف می‌زد. وقتی او داشت دست من را پانسمان می‌کرد، جوان هم کنار تختم بود. برایم جالب بود که بفهمم او کیست و با آن دختر چه نسبتی دارد. به دختر گفتم:
- این یارو سیاه‌سوخته فامیل‌تونه؟
که جا خورد، ولی چون می‌دانست شوخی می‌کنم، خندید و گفت:
- نه‌خیر ... ولی خیلی به‌م نزدیکه.
تعجب کردم. پرسیدم کیست که گفت:
- این نامزدمه.
جاخوردم. نامزد؟ آن هم با آن قیافه‌ی داغان؟ که خود پرستار تعریف کرد:
- اون توی جنگ زخمی شده و صورتش هم بر اثر موج انفجار سوخته. بچه‌ی آبادانه، ولی این‌جا بستری بود. این‌جا کسی رو نداشت. به همین خاطر من خیلی به‌ش می‌رسیدم. راستش یه جورایی ازش خوشم اومد. پدرم خیلی مخالف بود. اونم می‌گفت که این با این قیافه‌ی سیاه خودش اونم با سوختگی روی صورتش، آخه چی داره که تو عاشقش شدی؟ هر جوری بود راضی‌شون کردم و حالا نامزد کردیم.

من که مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم، به کنایه گفتم:
- آخه حیف تو نیست که عاشق اون سیاه‌سوخته شدی؟
که این‌بار ناراحت شد و با قیچی زد روی دستم و دادم را درآورد. گفت:
- دیگه قرار نیست پشت سر نامزد خوشگل من حرف بزنی ‌‌ها ... اون از هر خوشگلی خوشگل‌تره.

منبع:خاطرات جبهه

یه کلاغ روسیاه.......

سلام.
دیروز که میلادبابرکت امام رضا(ع)بود ما هم کنترل رسانه ملی دستمون بود و ۱۸ شبکه این صداوسیمای اسلامی ازدستمون کلافه !!!

خب تقصیرماچیه؟قدیما میلاد که میشد مولودی هم زیاد پخش میشد !!!یادش بخیر!!!
اما حالا،میلاد که میشه " کلاغ روسیاه "زیادپخش میشه!!!
نشنیدید؟؟!!
نمی دونم خواننده اش محسن یگانه است یا محسن چاوشیه یا ؟؟!
حالا گیر ندید دیگه. خب بله مانمیشماسیمشون.بالاخره یکی ازهمین جووناست که البته خداخیرش بده که حداقل مذهبی خونده و مسلمونیش رو این مدلی نشون داده!!

بله ماهم درحسرت یک مولودی ماندیـــــــم.البته دروغ کاربدیه!!یکی دوبار شبکه قرآن والبته مـعــارف سیــما مولودی حاج محمود رو پخش کرد............

خلاصه امسال عید میلادآقا به مدل "یه کلاغ روسیاه "مبارکتون بوده انشاالله......

میلاد علی بن موسی الرضا(ع)مبارک

سلام .

ولادت ولی نعمت ما ایرانیا علی بن موسی الرضا (ع)رو بهتون تبریک میگم.

کاغذ دیواری امام رضا علیه السلام 8

ما که قسمتمون نشد بریم زیارت اما دیشب حاج سعید دلمونو قشنگ هوایی کرد.دعای کمیل رو توحرم آقا خوندیم ودلمونو نرفته گره زدیم به پنجره فولاد آقای مهربونیا.

حاج سعید با این حرفش که گفت:
(درباره اینکه دیروز ضریح جدید شش گوشه اباعبدالله الحسین (ع)رو توحرم حضرت معصومه رونمایی کردن) انشاالله سال بعد برا ائمه غریب بقیع ضریحی ساخته بشه وشب میلاد امام الرئوف برده بشه بقیع ،دل همه امام حسنیا و همه عاشقای بقیع رو هوایی کرد شب میلاد مولا.

تصاویر با کیفیت امام رضا علیه السلام 56

آقــــــای خـــــوب ومهــــربوووووووووووون امــــام رضـــا(ع)...........

تولدتون مبارکــــ.....

التماس دعا یا حق

تصاویر با کیفیت امام رضا علیه السلام 61

ما میتونیم؟؟؟؟

سلام.
یک دفعه یادم افتاد ببینم امروز چندم مهر هست؟
جند سال از شروع جنگ تحمیلی وسالگرد هفته دفاع میگذره؟
چندمین سالگرد دفاع مقدسه؟

راستی ما تواین چندساله  چی کار کردیم که به شهداوامام خمینی (ره)نشون بدیم قدرخونهایی رو که به خاطر حفظ دینمون ریخته شده میدونیم؟

فقط بلدیم شعاربدیم که :
"وای اگرخامنه ای حکم جهادم دهد     ارتش دنیانتواندکه جوابم دهد "
یا اگه امام خامنه ای فرمان جهاد بده هستیم؟
میدونید چرا اینطوری مینویسم؟
آخه:
۱)نزدیک محرم هستیم ویادم افتاده که حسین(ع)رو منتظران وبدتراین که دعوت کننده هاش شهید کردند.
۲)میترسم اونقدر غل وزنجیر مادی وزمینی والبته نامرئی برای خودمون درست کرده باشیم که وقتی امام زمان بیان یا اگه امام خامنه ای بهمون حکم جهاد بدن هزارویک دلیل نادلیل بیاریم برای دررفتن اززیرش.
(شرمنده خطاب تمام متن اول خودم هستم)

اصلا نمیدونم چرایه دفعه این فکرا زد به سرم اما بیاید چندتا سوال ازخودمون بپرسیم:
(یادمه اولین باری که رفتم راهیان نور گفتم آقا غلط کردم توقنوت هام ازت شهادت می خواستم حالادیگه راسخ موندن رو حرفم و ازبین رفتن دلبستگیها و وابستگیها رو میخوام به جون خودم راست میگم)

ببین عزیزم شما که عاشق پدر ومادرتی حاضری بری مثلا بحرین یا سوریه ای که معلوم نیست برگردی یا نه؟
(بادرنظرگرفتن اینکه مثلا حکم جهادآقاست)

یا شما آقایی که قراره دو روز دیگه فرشته کوچولوی زندگیت به دنیا بیاد ونه ماه منتظر دیدنش بودی،حاضری بگی این حکم جهاد نائب امام زمانمه  وواجبه عمل بهش وبچه تو ندیده بری؟
یا میگی حالا من دوروز دیرتر برم که چیزی نمیشه اینهمه آدم........

یا مثلا شما لیلی ومجنونی که تازه عقدکردیدو اونقدر عشق شهادت داشتید که سرسفره عقد چفیه به گردنتون بود وسفره عقدتون سرمزارشهدا ،دل میکنید ازهم که برید وشاید برنگردید؟

یا شما مادر مهربونی که یه کوچولوی ناز داری حاضری بچه نازتو بذاری وازش دل بکنی وبری؟

نه نخندید!

اینها همه اش تو هشت سال دفاع مقدس ما واقعیت و وجود داشته :

دانشجویی که دل از درس وآینده ای که شاید میتونست یه دکترومهندس موفق بشه وبه جامعه اش خدمت کنه کَند وحتی بهونه خوبی برای نرفتن به جبهه بوده :
موندن وخدمت تو عرصه علمی! اما رفت چون دین ازعلم مهمتره...

یا مادری که نوزادش رو گذاشت وچون حضورش به عنوان پرستارتو خط لازم بود گذشت از مادریش....

بودن ،همه اون مثالهایی که گفتم ،گذشتن ورفتن....

اما مهم اینه که ماهم میتونیم بگذریم؟؟؟؟

خوهشاً اگه قراره جوابی گفته بشه فکرکنید ومجسم کنید و جواب بدید.

التماس دعا یا حق

 

این تصویر را به صورت گسترده منتشر کنید

از دوستان تقاضا داریم این تصویر را به صورت گسترده منتشر کنند

البته بنده توصیه میکنم دیگه هیچوقت از گوگل استفاده نکنیم.
(آخه اونقدر گندهایی که زده زیاد بوده نمیشه دیگه نگاش کرد)

به مناسبت هفته دفاع مقدس؛

تصاوير منتشرنشده از حضور امام خامنه‌ای در جبهه‌‌ها

«خبرگزاري دانشجو» برای اولين بار برخی تصاوير منتشرنشده از حضور امام خامنه‌اي در جبهه‌هاي دفاع مقدس را منتشر كرد.

گروه سياسي «خبرگزاري دانشجو»؛ حضرت آيت‌الله امام خامنه‌اي در دوران جنگ تحميلي داراي مسئوليت‌هاي گوناگوني از جمله رياست جمهوري و نماينده حضرت امام خميني (ع) در شوراي عالي دفاع بوده‌اند.
به همين واسطه ايشان حضور مستمري در جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل داشتند.
به همين بهانه «خبرگزاري دانشجو» با آغاز هفته دفاع مقدس تصاوير زير را كه مربوط به حضور ايشان در ميان رزمندگان اسلام در جبهه‌ها مي‌باشد؛ براي اولين بار منتشر مي‌‎كند:
 
ادامه نوشته